مطالب تلمبار شده

سلام بچه ها


اول از همه ملتمسانه اینو میگم که تقاضای رمز نکنید لطفا، احتمالا دیگه از این به بعد مطالب رو رمزی نمیکنم، اون قبلی ها رو هم نادیده بگیرید، چیزهای مهمی نبودن به خدا، فقط روزمره های سینوسی من بودن، همین!



چند روزی نبودم، روز شماری هم نداشتم چون دیگه دلیل روزشماری هام از بین رفت!

هر روز یه شادی ای وجود داشت، اما خب ننوشتم این چند روز ... دلیل نبودم و سر زدنم شاید کلا سرد شدنم نسبت به وبلاگ باشه، ما همون دو ماه قبلم که بلاگفا مشکل نداشت می نالیدیم از آپ نشدن وبلاگا، کم شدن کامنتا، رفتن بچه ها و ... دیگه الان که این وسط خیلی چیزا به هم ریخته، شاید تنها ذوق وبلاگی ِ این روزهای من اتفاقاتی هست که داره برای آرزو می افته و هر سری با ذوق وبلاگشو باز میکنم!

این روزاش انقدر خاص هست که منی که شیوه م مثل شیوۀ اون بوده میدونم ننوشتنش چقدر سخته!

اما جز اون دیگه هیچ وبلاگی نیست که دنبالش کنم جز وبلاگ گروهی هفتگ که البته اونم روزهای دوشنبه و نوشته های مهربان خیلی مورد علاقه مه و دنبالش میکنم!

دیگه حتی بابک هم نمینویسه، باورم نمیشه جوگیریات هم سرد شده .. البته خب حق داره، مسئولیتش زیاد شده، حالا دیگه بابای دو تا پسر کاکل زریه و نسبت به اون بابکِ دو سه سال پیش تفاوت های اساسی کرده!


به هر حال، امروز دلم خواست بنویسم

بگم که لایف من و خواننده هاش هنوزم تو ذهنم هستن، شاید چند مرتبه در روز!

ما دچار یک کرختی شدم، کرختی ای که مانع میشه حتی عکسی که برای وبلاگم گرفتم رو از تو دوربین خالی کنم و آپلود کنم و بذارم وبلاگم!

با خودم میگم اوووووووووووو، کی حال داره باو!


دو سه روزیه که امتحانات خواهرم تموم شده، خیلی حالش خوبه، همش لبخند رو لباشه، با اینکه امتحاناش رو نسبت به سطح خودش گند زده بس که سخت بودن!

اما این روزا کاملا بی دغدغه هست و یه هفته ای به خودش استراحت داده

میاد سایت رنگی رنگی و ایده های جدید میگیره

دیروز اومدم خونه دیدم بوی انبه پیچیده، برداشته بود سالاد میوه درست کرده بود

برای شام امشب هم یه غذای خوب در نظر گرفته بود که با ذوق نشونم داد

احساس کردم چقدر این خواهرم رو بیشتر دوست دارم نسبت به اون دختر خرخونی که هر روز که از سرکار میمومدم می دیدم کتاب به دست داره راه میره و هر چند ساعت یه بار استرس میگیره

احساس کردم چقدر خوبه که روحیۀ مثبت و ذوق داره ... و چقدر ذوق داشتن خوبه

حتی ذوق ِ جلد کردن یه کتاب!


این روزا اما من ذوقم کم شده

نمیدونم دلیلش خستگیه، مشغلۀ زیاده، بیحالیه .. چیه ؟

ماه رمضون هم بیشتر تو کور کردن ذوق آدم نقش داره، چون بخش زیادی از ذوق های ما ربط داره به شکم مبارک!!!


آها راستی این هفته 2 کیلو وزن کم کردم

با خوردن سبزیجات و میوه

جا داره گله ای که از دیروز چند بار بیان کردم رو اینجا هم بنویسم، میوه چقددددد گرونه لامصب، قشنگ جیب خالی بکنه!

دیروز تو بازار تجریش کلی چیز دلم میخواست، انبه، انجیر، گلابی وحشی، شاتوت ... اما هیچ کدوم زیر 10 تومن نبودن!

منم گفتم کارد بخوره این شکم

فوقش هویج و سیب و خیار میخوریم 


ولی جدیدا هی کلم بروکلی میخورم و لوبیا سبز پخته ای که روش نمک پاشیدم!

کدو و بامیه

سیب زمینی پخته

تخم مرغ پخته

گوجه

گریپ فروت (اینم ازون چیزای اساسی گرونه اما من برای رژیمم تقریبا مداوم به کار می برمش!)

ذرت پخته


دیروز میخواستم نخود سبز هم بخرم که حال حمل کردنش رو نداشتم (در راستای خستگی های بی دلیل ِ این روزا!!!) 

ولی کلا عجب دنیای رنگی و متنوعی دارن سبزیجات


آهان راستی فلفل دلمه ای ِ رنگی ِ عزیزدلم رو یادم رفت

فلفل دلمه ای رو با پنیر کم چرب میخورم که خرچ خرچ صدا بده (به جای چیپس و ماست مثلا)

مرغ و ماهی پخته هم که برام شام و ناهار اعیونی به شمار میاد

امروز ناهار ماهی دارم و شادم :دی


در مورد ارتباطم با الف میخوام دیگه هیچی ننویسم

علاوه بر اینکه میخوام دیگه چیزی ننویسم میخوام حتی چیزی هم در این مورد نگم

ینی حتی صحبت کردن با دوستان به شددددت نزدیک رو هم قطع میکنم

دلیلش هم بمونه برای خودم

امیدوارم که درک کنید ... یا اگه درکش سخت بود، سعی کنید که سکوت کنید ... فقط همین


اووووم دیگه چی ؟

شرایط کاری انقدری فراز و نشیب داره که دیگه هضمش برام سخت شده

تغییرات مداوم داره کلافه م میکنه و استرس زا میشه، گرچه هی سعی میکنم کنترلش کنم

اوایل هفتۀ پیش یه کری ای خوندم که توش موندم و اواخر هفته احساس شکست بهم دست داده بود

دلم میخواست جای این کارا و قاطی ِ بازار شدن ها و کار کردن تو فضایی شلوغ و درهم برهم، برم بشینم تو یه دفتر ساکت پر نور، مطالعات و تحقیقات انجام بدم در کنار آدم هایی که آرامش دارن و از درون پرن!


کلا این روزا آدمهای آروم و عمیق بیشتر راضیم میکنن و بهم آرامش میدن و بودن کنارشون خیلی لذت بخشه!


اگر اهمیت بخش مالی نبود می کندم و ازین شرکت میرفتم، تموم شلوغی ها و سر و صداها و درگیری های روانی ش رو میذاشتم پشت سرم و عبور میکردم ازش ... میرفتم تو یه دفتر پژوهشی آروم کار میکردم و ماهی دو زار میگرفتم اما دلم آروم بود و فکرم آزاد یا دغدغه مندِ چیزهای با ارزش! ... نه بالا پایین ِ بازار !!!!!


یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که یادم رفت، حالا اگه یادم اومد می نویسم


خیلی دلم میخواد که ورزش هم بکنم، ینی رژیمم توام با ورزشی بشه که خیلی خسته کننده نیست و قرار نیست خیلی وقتم رو بگیره، اما حالش رو ندارم


به قول عزیزی هر کاری تا زمانی که آدم باهاش کنار بیاد و شرایطش رو باهاش تطبیق بده سخته، بعد اون دیگه می افته تو یه روند مثبت و رضایت بخش که آدم حالشو می بره

این شروع کردنه و تطبیق دادنه برای من واقعا مشکله


و در انتها اینکه دلم یه مسافرت به یه جای دنج با یکی دو نفر خاص رو میخواد

یه جا که ریلکس کنم و کنده بشم از تنش ها !!




نظرات 7 + ارسال نظر
ماهنوش شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 10:58

واییی میوه خیلی گرونه اردی بقول تو میوه هم داره میشه کلاس
خوشحالم که خوبی و با ارامش دونه دونه کاراتو میکنی عزیزم
وایی اردی منم فقط میام وبلاگای تو و میلوو یکی دوتای دیگه رو میخونم خیلی خوبه شماها مینویسین چراغ وبلاگ نویسی رو روشن نگه داشتین من که دیگه بعید بدونم حسم برگرده مگه چی بشه تنها هنرم اینه که دست از تنبلی برداشتم و کامنت میذارم ایکون خجالت

والا به قرعان

مرسی عزیزم:*

ای جانم :**

مگهان شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 07:08 http://meghan.blogsky.com

من خیییلی تک و توک حس وبلاگ خونیم میاد

ولی درباره وبلاگ تو حسم همیشه همین بوده با ذوق ! اومدم و خوندمت :دی

+ سبزیجاتم گرونه یعنی ؟!
+ من مرغ و گوشت دوست ندارم واسه همین فک می کردم خیلی کم خرجم الان فهمیدم انگار سبزی هم گرونه:|
+ ذوق کردممممم برا اون دو کیلووووو کسر کردنت ...هوووریاااا

قربوووونت :*

آره دیگه گرونه
من عااااااااااشق مرغم و البته ماهی

ای جان
ممنون :**

میلو جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 20:29 http://calmyellow.blogsky.com

خب من الان باورم نمیشه تنها بلاگی که میخونی من باشم :))))) آیمون فخر فروختن به بقیه :))
بعدشم این که بابا آدما کلا بی حال شدن بی خیال تو بنویس. فک میکنی منم همه بارم کامنت میذارن؟؟ الان 300 نفر خواننده دارم نهایت 15 تا کامنت میگیرم!! من واسه خودم می نویسم و نوشتن حالمو خوب میکنه. حتی توی دفتر هم نه. توی بلاگ فقط :))
وای اردی گفتی گرونی سبزیجات :(( منم هربار که میخوام رژیم بگیرم کلی نگران پول غذاها و سبزیجاتشم :(

بعله بعله عروس خانووووم :**

تو رژیم بگیری که چی بشه اونوقت ؟؟؟؟؟

هانیه(متولد ماه تیر) جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 20:29

واقعا این گندی که بلاگفا زد انگار که یه خانواده رو از هم پاشوند...از همه شورو حال نوشتن رو از بچه ها گرفت ما موندیم و کلی خاطره نگفته که تاریخ گذشته که ننوشتیم

واقعاااااااا

شما هم خیلی اشتباه کردی که نیومدی بلاگ اسکای
این روزات خیلی خاص بود
باید ثبت میکردی

دل آرام جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:20 http://delaramam.blogsky.com

قربونت برم خوبه تازه همچین دلسرد شدی به وبلاگ و آنقدر نوشتی دلسرد نشده بودی که داستان دنباله دار تحویلمون میدادی :))))))

خخخخخخخخخ

برای هر روز و هر دقیقه نوشتن گفتم خب

البته امروز حسم برگشت

دل آرام جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:18 http://delaramam.blogsky.com

این خستگی بی دلیل این روزها رو ربطش میدم به کم رنگ شدن انگیزه ات. چون تو آدم پر انرژی و فعالی هستی و همیشه برای خودت یه راهی داری که با نشاطت کنه.
به نظرم الان خواهرت بهترین پایه است برای خوشگذرونی و شاد بودن. هم اون الان درگیر امتحان ها نیست و روحیه داره و هم تو نیاز داری که یکم روزهات رو متفاوت بگذرونی

هوووووووم

ممنون دل آرام جووونم

ف@طمه جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 12:42

در مورد میوه حق داری پول خون باباشون شده نامروتا دیگه از چن کیلو خریدنا خبری نی یه کیلو میخری میشینید تقسیم میکنیم چنتا دونه ای :دی
از وقتی وبلاگا اینجور شده دارم میبینم چقدر تنهام هرچقدم آدم دورمن فقط تنهایی میبینم ... اینروزا وب تورو با وب یکی از دوستای خودته میلیوی با یکی دیگه فقط باز میکنم به امید یه آپ جدید ...
فک نمیکردم وبلاگو نبودش انقدر زندگیو بهم سخت کنه .... هرچند دیگه ذوقیم واسه نوشتن دوباره تو وب اگه درست شد ندارم ...
میدونم حستو درک میکنم که در مورد الف دیگه نخوای بنویسی ... امیدوارم روزای خوبی کنار هم بگذرونید عزیزم ...

ینی قشنگ فقط یه عده هستن که میتونن میوه بخورن
دیگه میوه هم میره برای یه قشر خاص

ای جااااااااااانم
عزیزممممم
گوشی نگرفتی دوسی ؟
تو تلگرام اینا باشی انقدر این حس قوی نیست
برای من که اینطوره

فدای دوسیم بشم :****

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.