لذت آشپزی

امروز زدیم تو خط عشق و صفا

خیلی وقت بود با آشپزی حال نکرده بودم

کلا یکی از مقولاتی که شدید عشق من رو به یه نفر نشون میده آشپزی کردن براشه!

حال میکنم غذا بپزم برای کسایی که دوسشون دارم بعد زل بزنم بهشون و لذت بردنشون از غذا رو نگاه کنم!

ظهر که ماهی داشتیم گفتم ماهی رو به یه سبک متفاوت بپزیم

البته خواهرم پیشنهاد داد که مایکروفر ماهی رو بپزیم این دفعه

دیگه سرچ کردیم و تصمیم گرفتیم بعد از اینکه ماهی رو شستیم درسته بذاریمش تو مایکروفر

اول کره رو برای یه دقیقه گذاشتیم تا آب شد، بعدش ماهی ها رو آغشته کردیم به کره، روشم سیر رنده شده و نمک و فلفل سیاه زدیم و در نهایت من دو سه تا لیمو ترش تازه هم آوردم آبش رو چکوندیم روش

15 دقیقه گذاشتیم تو مایکروفر تو حالت گریل

خوووب شد، دوسش داشتم


واسه شام هم سیب زمینی شکم پر درست کردیم

خواهرم از تو سایت رنگی رنگی دیده بود که واسه شکم ِ سیب زمینی فقط گوشت چرخ کرده و پیاز لازمه


http://rangirangi.com/wp-content/uploads/2014/03/Stuffed-Potato-Patties.jpg


ولی ما بهش قارچ و فلفل دلمه ای رنگی هم زدیم

خووووشمزه شد، خیلی دوسش داشتم

حین درست کردنش فکر نمیکردم انقدر خوشمزه بشه

دیگه وسطای توپی کردنش بودیم که بابا پیشنهاد کرد بقیه شو بذاریم به یه شیوۀ دیگه درست کنیم

یه ظرف آوردیم و با یه لایه سیب زمینی کفش رو پوشوندیم و بعدش یه لایه از مایه مون ریختیم، و دوباره سیب زمینی

بابا هم اومده بود وسط کار و داشت تو ایجاد لایه ها کمک میکرد :))))))))

همچینم با ظرافت اینکارو میکرد مرده بودم از خنده

دیگه بعد از اتمام کار گذاشتیمش تو مایکروفر


کلا آشپزی خیلی خوبه

خیلی به آدم روحیه میده

مخصوصا درست کردن غذاهای جدید

تجربه کردن طعم های جدید


کلا یکی از چیزایی که تو زندگی برام خیلی لذت بخش هست آشپزی با کسانی هست که دوسشون دارم



این سایت رنگی رنگی واقعا حال خوب کنه

الان رفتم یه سر زدم انقدددددددد چیزای هیجان انگیز دیدم

چیزای ساده ای که راحت میشه به وجود آوردشون فقط ذوق و سلیقه میخواد

الان مثلا این یخ ها رو ببینید، خداییش چیکار داره ؟ یا چه هزینه ای داره ؟ فقط ذوق میخواد


http://rangirangi.com/wp-content/uploads/2015/01/101566b78132b20638df32bb0aedf226.jpg


هاهاها

درسته خودم حال ندارم عکس از دوربین خالی کنم

اما میتونم عکس از رنگی رنگی کش برم که :)))

مطالب تلمبار شده

سلام بچه ها


اول از همه ملتمسانه اینو میگم که تقاضای رمز نکنید لطفا، احتمالا دیگه از این به بعد مطالب رو رمزی نمیکنم، اون قبلی ها رو هم نادیده بگیرید، چیزهای مهمی نبودن به خدا، فقط روزمره های سینوسی من بودن، همین!



چند روزی نبودم، روز شماری هم نداشتم چون دیگه دلیل روزشماری هام از بین رفت!

هر روز یه شادی ای وجود داشت، اما خب ننوشتم این چند روز ... دلیل نبودم و سر زدنم شاید کلا سرد شدنم نسبت به وبلاگ باشه، ما همون دو ماه قبلم که بلاگفا مشکل نداشت می نالیدیم از آپ نشدن وبلاگا، کم شدن کامنتا، رفتن بچه ها و ... دیگه الان که این وسط خیلی چیزا به هم ریخته، شاید تنها ذوق وبلاگی ِ این روزهای من اتفاقاتی هست که داره برای آرزو می افته و هر سری با ذوق وبلاگشو باز میکنم!

این روزاش انقدر خاص هست که منی که شیوه م مثل شیوۀ اون بوده میدونم ننوشتنش چقدر سخته!

اما جز اون دیگه هیچ وبلاگی نیست که دنبالش کنم جز وبلاگ گروهی هفتگ که البته اونم روزهای دوشنبه و نوشته های مهربان خیلی مورد علاقه مه و دنبالش میکنم!

دیگه حتی بابک هم نمینویسه، باورم نمیشه جوگیریات هم سرد شده .. البته خب حق داره، مسئولیتش زیاد شده، حالا دیگه بابای دو تا پسر کاکل زریه و نسبت به اون بابکِ دو سه سال پیش تفاوت های اساسی کرده!


به هر حال، امروز دلم خواست بنویسم

بگم که لایف من و خواننده هاش هنوزم تو ذهنم هستن، شاید چند مرتبه در روز!

ما دچار یک کرختی شدم، کرختی ای که مانع میشه حتی عکسی که برای وبلاگم گرفتم رو از تو دوربین خالی کنم و آپلود کنم و بذارم وبلاگم!

با خودم میگم اوووووووووووو، کی حال داره باو!


دو سه روزیه که امتحانات خواهرم تموم شده، خیلی حالش خوبه، همش لبخند رو لباشه، با اینکه امتحاناش رو نسبت به سطح خودش گند زده بس که سخت بودن!

اما این روزا کاملا بی دغدغه هست و یه هفته ای به خودش استراحت داده

میاد سایت رنگی رنگی و ایده های جدید میگیره

دیروز اومدم خونه دیدم بوی انبه پیچیده، برداشته بود سالاد میوه درست کرده بود

برای شام امشب هم یه غذای خوب در نظر گرفته بود که با ذوق نشونم داد

احساس کردم چقدر این خواهرم رو بیشتر دوست دارم نسبت به اون دختر خرخونی که هر روز که از سرکار میمومدم می دیدم کتاب به دست داره راه میره و هر چند ساعت یه بار استرس میگیره

احساس کردم چقدر خوبه که روحیۀ مثبت و ذوق داره ... و چقدر ذوق داشتن خوبه

حتی ذوق ِ جلد کردن یه کتاب!


این روزا اما من ذوقم کم شده

نمیدونم دلیلش خستگیه، مشغلۀ زیاده، بیحالیه .. چیه ؟

ماه رمضون هم بیشتر تو کور کردن ذوق آدم نقش داره، چون بخش زیادی از ذوق های ما ربط داره به شکم مبارک!!!


آها راستی این هفته 2 کیلو وزن کم کردم

با خوردن سبزیجات و میوه

جا داره گله ای که از دیروز چند بار بیان کردم رو اینجا هم بنویسم، میوه چقددددد گرونه لامصب، قشنگ جیب خالی بکنه!

دیروز تو بازار تجریش کلی چیز دلم میخواست، انبه، انجیر، گلابی وحشی، شاتوت ... اما هیچ کدوم زیر 10 تومن نبودن!

منم گفتم کارد بخوره این شکم

فوقش هویج و سیب و خیار میخوریم 


ولی جدیدا هی کلم بروکلی میخورم و لوبیا سبز پخته ای که روش نمک پاشیدم!

کدو و بامیه

سیب زمینی پخته

تخم مرغ پخته

گوجه

گریپ فروت (اینم ازون چیزای اساسی گرونه اما من برای رژیمم تقریبا مداوم به کار می برمش!)

ذرت پخته


دیروز میخواستم نخود سبز هم بخرم که حال حمل کردنش رو نداشتم (در راستای خستگی های بی دلیل ِ این روزا!!!) 

ولی کلا عجب دنیای رنگی و متنوعی دارن سبزیجات


آهان راستی فلفل دلمه ای ِ رنگی ِ عزیزدلم رو یادم رفت

فلفل دلمه ای رو با پنیر کم چرب میخورم که خرچ خرچ صدا بده (به جای چیپس و ماست مثلا)

مرغ و ماهی پخته هم که برام شام و ناهار اعیونی به شمار میاد

امروز ناهار ماهی دارم و شادم :دی


در مورد ارتباطم با الف میخوام دیگه هیچی ننویسم

علاوه بر اینکه میخوام دیگه چیزی ننویسم میخوام حتی چیزی هم در این مورد نگم

ینی حتی صحبت کردن با دوستان به شددددت نزدیک رو هم قطع میکنم

دلیلش هم بمونه برای خودم

امیدوارم که درک کنید ... یا اگه درکش سخت بود، سعی کنید که سکوت کنید ... فقط همین


اووووم دیگه چی ؟

شرایط کاری انقدری فراز و نشیب داره که دیگه هضمش برام سخت شده

تغییرات مداوم داره کلافه م میکنه و استرس زا میشه، گرچه هی سعی میکنم کنترلش کنم

اوایل هفتۀ پیش یه کری ای خوندم که توش موندم و اواخر هفته احساس شکست بهم دست داده بود

دلم میخواست جای این کارا و قاطی ِ بازار شدن ها و کار کردن تو فضایی شلوغ و درهم برهم، برم بشینم تو یه دفتر ساکت پر نور، مطالعات و تحقیقات انجام بدم در کنار آدم هایی که آرامش دارن و از درون پرن!


کلا این روزا آدمهای آروم و عمیق بیشتر راضیم میکنن و بهم آرامش میدن و بودن کنارشون خیلی لذت بخشه!


اگر اهمیت بخش مالی نبود می کندم و ازین شرکت میرفتم، تموم شلوغی ها و سر و صداها و درگیری های روانی ش رو میذاشتم پشت سرم و عبور میکردم ازش ... میرفتم تو یه دفتر پژوهشی آروم کار میکردم و ماهی دو زار میگرفتم اما دلم آروم بود و فکرم آزاد یا دغدغه مندِ چیزهای با ارزش! ... نه بالا پایین ِ بازار !!!!!


یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که یادم رفت، حالا اگه یادم اومد می نویسم


خیلی دلم میخواد که ورزش هم بکنم، ینی رژیمم توام با ورزشی بشه که خیلی خسته کننده نیست و قرار نیست خیلی وقتم رو بگیره، اما حالش رو ندارم


به قول عزیزی هر کاری تا زمانی که آدم باهاش کنار بیاد و شرایطش رو باهاش تطبیق بده سخته، بعد اون دیگه می افته تو یه روند مثبت و رضایت بخش که آدم حالشو می بره

این شروع کردنه و تطبیق دادنه برای من واقعا مشکله


و در انتها اینکه دلم یه مسافرت به یه جای دنج با یکی دو نفر خاص رو میخواد

یه جا که ریلکس کنم و کنده بشم از تنش ها !!




روز بیست و چهارم

شادی روز بیست و چهارم : اولین تجربۀ یادگیری موسیقی


مدرسمون خیلی خوب بود خدا رو شکر، دوسش داشتم، یه پسر جوونِ آروم و با اخلاق ... بچه های کلاس هم خوب بودن، یکی شون یه خانم چهل و دو سه ساله بود که فوووووق العاده پر انرژی و دوس داشتنی بود!


امروز یه رانندۀ احمق بازی در آورد و 5 تومن از پولم رو خورد!

بین مسیر بهش پول داده بودم، بقیه شو نداده بود، منم منتظر موندم که بده اما نداد، تازه میخواست به یه مسافری پونصدی بده نداشت، به من گفت شما داری؟ بهش پونصدی دادم!

موقع پیاده شدن منتظر موندم بهم 4 تومن بده، گفت هزار تومن باید بدید!!!

و این شروع جر و بحثمون بود ... یه خانومی که جلو نشسته بود هم گفت منم ندیدم شما پول بدی به غیر پونصد تومن!

گفتم این چه حرفیه شما میزنید ؟ مگه شما راننده ای که حواست باشه به همه چی، شاید داشتی به چیزی فکر میکردی، روت یه سمت دیگه بوده، دلیل نمیشه که!

حوصله ندارم بقیه شو تعریف کنم، فقط همینکه 5 تومن پولمو خورد و رفت!

وقتی پیاده شدم و تو کوچه راه میرفتم خیلی زورم اومد که کوتاه اومدم ... 5 تومن پول شارژ یه تماس تلفنی طولانی مدت هست، یا پول یه ذرت مکزیکی یا ... اما واقعا برام زور داشت یکی به این شیوه تیغم زد!

قبل کلاسم بود، اعصابم ریخته بود به هم از بی دست و پا بازیم

اما سعی کردم خودمو جمع و جور کنم

و البته کلاس و بچه ها انقدر خوب بودن که حالم خوب شد بعدش


درخواست : بچه ها خواهش میکنم تقاضای رمز نکنین، این نوشته های روزانۀ من بعد از مدتی رمزی میشه که دیگه برای خودم میمونه و هیچکس جز خودم رمزش رو نداره!


روز بیست و سوم

شادی روز بیست و دوم در آخرین دقایق تغییر کرد!

تو آخرین دقایق با الف ارتباط برقرار کردم و درباره این مدت و سختی هاش صحبت کردیم .. دل اونم تنگ بود ...


شادی روز بیست و سوم : خرید لباس های جینگولی و نوبر کردن انبه

هر چی فکر کردم کدومش بیشتر چسبید به نتیجه نرسیدم

من هم عاشق خریدم هم عاشق انبه

به همین دلیل هر دوش رو گذاشتم


روز بیست و دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.