6 اسفند

اولین پنجشنبۀ دوست داشتنی  اسفند

برگشتم بلاگفا !!!!!!!!

من

مشاورم بهم میگفت تو آدمی هستی که خیلی خودتو سرزنش میکنی و از خودت راضی نیستی!

هر وقت به خودم نگاه میکنم یه سری برنامه ها دارم که اونطور که باید و شاید راضی نیستم از انجامشون و ناراضیم ... شاید علتش اینه که توقعات بیجا از خودم دارم، توقعاتی زیاد و سنگین!

امروز داشتم یه مطلب میخوندم راجع به اینکه اگه روزی یک ربع مطالعه داشته باشیم و کتاب بخونیم سالی هفت تا کتاب خوندیم ... من اصلا روزی یک ربع رو حساب نمیکنم ... یادمه دو سال پیش همکارم شبی نیم ساعت کتاب میخوند و از خودش راضی بود برای این روند ...

حالا من برای خودم برنامه چیده بودم روزی 2 تا 2 ساعت و نیم برای زبان وقت بذارم، بعد نمیتونم، میشه روزی 45 دقیقه یا یک ساعت بعد از خودم بدم میاد که چرا نمیتونم به برنامه م عمل کنم، باز فکر میکنم که تو چند تا چیزو با هم میخوای ؟ چون معمولا شب ها هم یه دونه فیلم با زیر نویس نگاه میکنم و همون تماشا کردن فیلم یه آموزش آروم هست چون فکر کنم تو بلند مدت تاثیر بذاره تو یادگیری..

دیروز رفتم کلاس رقص آذری، اولین جلسه .... دوستم انقدددددد خوب میرقصید که عاشقش شدم ... مربی گفت کلاست رو باید عوض کنم بفرستمت با مبتدی ها، گفتم اما من میخوام با دوستم بیام، با خودم فکر کردم با پیشرفته ها برم سریع تر راه می افتم، چه کاریه برم با مبتدی ها !!!!!

کلا همیشه متوقعم از خودم!

دوستم گفت بیا چهار تا رقص رو بیایم، آذری، سالسا، ایرانی، عربی ... گفتم قراره رقاص بشیم ؟ گفت چرا که نه ... گفتم من تو یه روز دو تا باهات میام، آذری و سالسا، ایرانی و عربی رو تنها برو چون من نمیتونم ماهی 250 تومن بدم برای رقص ... گفت یه کم از خوشگذرونی ها و خوردن هات بزن بیا رقص ... ولی خداییش زور داره ماهی 250 تومن برای رقص ... بعدم من خل میشم بین 4 تا رقص .. این دوستم به شدت سختکوشه، ینی زبانزد خاص و عامه ... جالبه که مربی هم دیروز میگفت من مسی رو خیلی دوس دارم برای سخت کوشیش، برای اینکه یک لحظه از تمرین دست بر نمیداره و نمی ایسته، گفتم این معروفه بین بچه ها ... تصور کنید با وجود اینکه مادر نداره و مسئولیت زندگی رو دوششه؛ هر شب که از کار برمیگرده بعد اینکه شام میپزه نیم ساعت زبان میخونه و نیم ساعت هم میرقصه!!!!!! این در حالی که سه روز در هفته هم بعد از کارش دو ساعت میره کلاس زبان! به خاطر همین اصلا تو شبکه های اجتماعی ورود نکرده که وقتش تلف نشه، میگه من تو خونه کلا یک ساعت وقت دارم که اونم زبان میخونم و میرقصم، اگه این شبکه ها رو داشته باشم اون یه ساعتم باید بذارم برای اونا!

حالا کمر باریک شده و دلربا ... میخوام ازش الگو بگیرم!

این ارتباطات بیش از حدم اعصابم رو خورد کرده ولی برام سخته محدود کردنش، انقدر اطراف من آدم هست که همه شوکه ان از این میزان ارتباط ... همکارم که مهندسه به مدیرم میگفت چرا این اجتماعی ها اینطورین ؟ همه شون کلی آشنا تو رشته های مختلف دارن، این رو در حالی که گفت من برای هر سه رشتۀ مورد نیازمون کلی آدم معرفی کردم به مدیر ... این بعد از شخصیت من تو نظر الف خیلی خیلی پررنگ هست، طوری که اگه بخواد یه ویژگی از من نام ببره به احتمال خیلی قوی سوشال بودن هست، مسی میگفت من عاشق این ویژگی تم، اگه تو نبودی ارتباطات من با بچه ها از هم میپاشید، تویی که همه رو به هم وصل میکنی!

این مساله تو خیلی از گروههایی که باهاشون در ارتباطم وجود داره، منم که پیوند میدم منم که پیگیرم ... زیادی برونگرام ... گاهی دچار سرخوردگی میشم وقتی همه رد میکنن، میگم مگه منم عین اونا کار ندارم، پس چرا اونا زندگی خودشونو دارن و من مدام و مدام احساس نیاز میکنم به بودن آدمها و ارتباط باهاشون ؟ چطوریه که اونا این حس نیاز رو ندارن ؟ اونا به چی وصلن که من نیستم ؟ اونا رو چی راضی میکنه ؟

چرا من نمیتونم توی دنیای محدود خودم با علایق و اهدافم سرگرم باشم و نیاز دارم به وجود همیشگی آدمهای مختلف ؟

....

این هفته اجرا داریم و من خوب بلد نیستم آهنگ رو بزنم، البته تازه شروع کردم به تمرین، تازه نیم ساعته !!!!!!!!!!! خجالتم خوب چیزیه!!!!

احساس میکنم هنوز یه عده اینجا رو میخونن و بلاگفا نمیان

من بلاگفا هستمااااااااا